دهقانی تبرش را پیدا نمی کرد .به پسر همسایه اش شک کرد . او را زیر نظر گرفت . رفتار پسرک عینا شبیه رفتار یک تبر دزد بود ،حتی چهره اش هم چهره ی یک تبر دزد بود. حرف هایی که می زد، چیزی جز حرف های یک تبر دزد نبود.تمامی حالت ها و رفتار هایش از یک مرد تبر دزد نشان داشت.
تا که به طور اتفاقی ، هنگام جابجا کردن دسته ای چوب بود ، که تبرش را پیدا کرد.
روز بعد ،وقتی پسر همسایه را نگاه می کرد ، هیچ نشانه ی خاصی ، نه در رفتارش و نه در حالتش نمی دید که گواه بر تبر دزد بودن او باشد. ______حکایتی چینی منسوب به لیه یوکو ( قبل از میلاد)
در مقاله "پیش داوری یا قضاوت نادرست " در برچسب های "مثل هیچکس نبودن،پرسش های بنیادی" به این داستان اشاره شده است.
نمایش پستها با برچسب قصه های خواندنی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب قصه های خواندنی. نمایش همه پستها
۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
جادوی آفرینش
در دربار امپراتور چین ، نقاشی با تکبر در برابر امپراتور حاضر شد .برای این جسارت او ، امپراتور او را محکوم کرد که از انگشت شست هر دو پایش آویزان کنند تا جان سپارد.ولی این هنرمند تقاضا کرد که او را از یک شست آویزان کنند.
امپراتور با خواهش او به این تصور که مرگ او وحشتناک تر خواهد بود ، موافقت کرد.درباریان از محل مجازات بیرون رفتند ، چون نمی خواستند در احتضاری بی پایان شرکت کنند.
نقاش با سری آویزان و دست بسته ،تنها ماند و موفق شد که به هر حال خود را با انگشت آزادش به زمین برساند.
سپس با نوک ناخن شروع به نقاشی موش های کوچکی روی شن های زیر دستش کرد.او آن قدر موش ها را خوب می کشید که موش های نقش بسته روی شن ها شروع به بالا رفتن از پاهایش کردند و طناب را جویدند و با حوصله تا باز شدن کامل طناب به کار خود ادامه دادند. در این موقع، نقاش سبیل های آنها را بوسید و آسوده خاطر و آزادانه به سوی سرنوشت رفت.---------------------داستان چینی
امپراتور با خواهش او به این تصور که مرگ او وحشتناک تر خواهد بود ، موافقت کرد.درباریان از محل مجازات بیرون رفتند ، چون نمی خواستند در احتضاری بی پایان شرکت کنند.
نقاش با سری آویزان و دست بسته ،تنها ماند و موفق شد که به هر حال خود را با انگشت آزادش به زمین برساند.
سپس با نوک ناخن شروع به نقاشی موش های کوچکی روی شن های زیر دستش کرد.او آن قدر موش ها را خوب می کشید که موش های نقش بسته روی شن ها شروع به بالا رفتن از پاهایش کردند و طناب را جویدند و با حوصله تا باز شدن کامل طناب به کار خود ادامه دادند. در این موقع، نقاش سبیل های آنها را بوسید و آسوده خاطر و آزادانه به سوی سرنوشت رفت.---------------------داستان چینی
در مقاله " خلاق بمانیم " دربرچسب " مثل هیچکس نبودن " به این داستان اشاره شده است.
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
این چه ؍سر است
داستان مناظره حضرت موسی با خداوند که عاقبت به حضرت موسی گفته شد: سخت گرسنه ام ،مناظره رها کن .رو طعام ها بساز فردا می آیم .موسی طعام ها بساخت از بامداد نظر کرد همه چیز آماده بود ؍الا آب. درویشی آمد و نان خواست ، به او گفت دو سبو آب آور تا نان دهم و درویش خد متها کرد و نان گرفت و رفت .
موسی تا دیر وقت منتظر شد و غذا را بین همسایگان پخش کرد و مانده بود این چه ؍سر است ،تا زمان انبساط آمد. سوال کرد: وعده فرمودی و نیامدی .گفت: آمدم اما تو ما را نان ؍کی دهی تا دو سبو آب نفرمایی آوردن._____ <مجموعه مقالات شمس تبریزی>
موسی تا دیر وقت منتظر شد و غذا را بین همسایگان پخش کرد و مانده بود این چه ؍سر است ،تا زمان انبساط آمد. سوال کرد: وعده فرمودی و نیامدی .گفت: آمدم اما تو ما را نان ؍کی دهی تا دو سبو آب نفرمایی آوردن._____ <مجموعه مقالات شمس تبریزی>
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
افسانه نرگس / نارسیس ( خود شیفتگی)
مرد جوان و زیبایی که هر روز به کنار دریاچه ای می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند ، او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود ، گلی رویید که آن را گل نرگس نامیدند.
پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند : چرا گریه می کنی ؟
دریاچه جواب داد : من برای نرگس گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست ، چون هر چند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود ؟
پریان شگفت زده پرسیدند : چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد !
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که به روی من خم می شد ، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.
پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند : چرا گریه می کنی ؟
دریاچه جواب داد : من برای نرگس گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست ، چون هر چند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود ؟
پریان شگفت زده پرسیدند : چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد !
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که به روی من خم می شد ، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
قورباغه و عقرب (داستان هویت)
روزی روزگاری عقربی می خواست از رودخانه ای عبور كند تا به ديدار خانواده اش در آن سوي رودخانه برود . وقتی عقرب دور و برش را خوب نگاه كرد قورباغه ای را ديد و فكری به ذهنش رسيد . قورباغه را صدا زد و گفت : سلام آقاي قورباغه ، من عقرب هستم و مي خواهم از رودخانه بگذرم تا به ديدار خانواده ام بروم . لطف می كنی مرا پشت خود سوار كنی و به آن سوي رودخانه ببری ؟ اين تنها راه عبور من از رودخانه است .
قورباغه نگاهی به عقرب انداخت و گفت : شرمنده ام نمی توانم چنين كاری بكنم
عقرب پرسيد : آخر چرا ؟
قورباغه پاسخ داد : براي اين كه تو عقرب هستی و عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنند . هنوز نيمی از راه را طی نكرده ايم كه مرا نيش خواهی زد و مرا در آب غرق خواهی كرد .
عقرب نگاهی به قورباغه انداخت و گفت : اما آقاي قورباغه ، تو با آن مغز كوچكت فكر نمي كنی كه اگر من در بين راه تو را نيش بزنم ، خودم به همراه تو در آب غرق خواهم شد ؟ بنابراين من هرگز چنين كاری نخواهم كرد .
قورباغه كه كمی گيج شده بود ناچار پاسخ داد : بسيار خوب ، بيا پشت من سوار شو . آنگاه درون آب شيرجه زد و شروع به شنا كردن به آن سوي رودخانه كرد .
لازم به گفتن نيست كه هنوز نيمی از راه طی نشده بود كه عقرب قورباغه را نيش زد . قورباغه كه از اين كار عقرب شگفت زده شده بود ، در حالي كه در آب غوطه می خورد به سوي عقرب بازگشت و گفت : اصلا نمي توانم باور كنم چرا اين كار را كردی ؟ تو كه مي دانستی با مرگ من خودت نيز از بين خواهی رفت .
عقرب پاسخ داد : براي اين كه من عقرب هستم و ما عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنيم !
به قول سعدی شیرین سخن : نيش عقرب نه از سر كين است ، اقتضاي طبيعتش اين است .
قورباغه نگاهی به عقرب انداخت و گفت : شرمنده ام نمی توانم چنين كاری بكنم
عقرب پرسيد : آخر چرا ؟
قورباغه پاسخ داد : براي اين كه تو عقرب هستی و عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنند . هنوز نيمی از راه را طی نكرده ايم كه مرا نيش خواهی زد و مرا در آب غرق خواهی كرد .
عقرب نگاهی به قورباغه انداخت و گفت : اما آقاي قورباغه ، تو با آن مغز كوچكت فكر نمي كنی كه اگر من در بين راه تو را نيش بزنم ، خودم به همراه تو در آب غرق خواهم شد ؟ بنابراين من هرگز چنين كاری نخواهم كرد .
قورباغه كه كمی گيج شده بود ناچار پاسخ داد : بسيار خوب ، بيا پشت من سوار شو . آنگاه درون آب شيرجه زد و شروع به شنا كردن به آن سوي رودخانه كرد .
لازم به گفتن نيست كه هنوز نيمی از راه طی نشده بود كه عقرب قورباغه را نيش زد . قورباغه كه از اين كار عقرب شگفت زده شده بود ، در حالي كه در آب غوطه می خورد به سوي عقرب بازگشت و گفت : اصلا نمي توانم باور كنم چرا اين كار را كردی ؟ تو كه مي دانستی با مرگ من خودت نيز از بين خواهی رفت .
عقرب پاسخ داد : براي اين كه من عقرب هستم و ما عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنيم !
به قول سعدی شیرین سخن : نيش عقرب نه از سر كين است ، اقتضاي طبيعتش اين است .
در مقاله " تحول و دگرگونی فردی " در برچسب " مثل هیچکس نبودن" به این داستان اشاره شده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)