۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

قورباغه و عقرب (داستان هویت)

روزی روزگاری عقربی می خواست از رودخانه ای عبور كند تا به ديدار خانواده اش در آن سوي رودخانه برود . وقتی عقرب دور و برش را خوب نگاه كرد قورباغه ای را ديد و فكری به ذهنش رسيد . قورباغه را صدا زد و گفت : سلام آقاي قورباغه ، من عقرب هستم و مي خواهم از رودخانه بگذرم تا به ديدار خانواده ام بروم . لطف می كنی مرا پشت خود سوار كنی و به آن سوي رودخانه ببری ؟ اين تنها راه عبور من از رودخانه است .
قورباغه نگاهی به عقرب انداخت و گفت : شرمنده ام نمی توانم چنين كاری بكنم
عقرب پرسيد : آخر چرا ؟
قورباغه پاسخ داد : براي اين كه تو عقرب هستی و عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنند . هنوز نيمی از راه را طی نكرده ايم كه مرا نيش خواهی زد و مرا در آب غرق خواهی كرد .
عقرب نگاهی به قورباغه انداخت و گفت : اما آقاي قورباغه ، تو با آن مغز كوچكت فكر نمي كنی كه اگر من در بين راه تو را نيش بزنم ، خودم به همراه تو در آب غرق خواهم شد ؟ بنابراين من هرگز چنين كاری نخواهم كرد .
قورباغه كه كمی گيج شده بود ناچار پاسخ داد : بسيار خوب ، بيا پشت من سوار شو . آنگاه درون آب شيرجه زد و شروع به شنا كردن به آن سوي رودخانه كرد .
لازم به گفتن نيست كه هنوز نيمی از راه طی نشده بود كه عقرب قورباغه را نيش زد . قورباغه كه از اين كار عقرب شگفت زده شده بود ، در حالي كه در آب غوطه می خورد به سوي عقرب بازگشت و گفت : اصلا نمي توانم باور كنم چرا اين كار را كردی ؟ تو كه مي دانستی با مرگ من خودت نيز از بين خواهی رفت .
عقرب پاسخ داد : براي اين كه من عقرب هستم و ما عقرب ها قورباغه ها را نيش می زنيم !
به قول سعدی شیرین سخن : نيش عقرب نه از سر كين است ، اقتضاي طبيعتش اين است .

در مقاله " تحول و دگرگونی فردی " در برچسب " مثل هیچکس نبودن" به این داستان اشاره شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر