۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

افسانه نرگس / نارسیس ( خود شیفتگی)

مرد جوان و زیبایی که هر روز به کنار دریاچه ای می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند ، او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود ، گلی رویید که آن را گل نرگس نامیدند.
پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند : چرا گریه می کنی ؟
دریاچه جواب داد : من برای نرگس گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست ، چون هر چند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود ؟
پریان شگفت زده پرسیدند : چه کسی بهتر از تو این را می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد !
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که به روی من خم می شد ، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.