۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

جادوی آفرینش

در دربار امپراتور چین ، نقاشی با تکبر در برابر امپراتور حاضر شد .برای این جسارت او ، امپراتور او را محکوم کرد که از انگشت شست هر دو پایش آویزان کنند تا جان سپارد.ولی این هنرمند تقاضا کرد که او را از یک شست آویزان کنند.
امپراتور با خواهش او به این تصور که مرگ او وحشتناک تر خواهد بود ، موافقت کرد.درباریان از محل مجازات بیرون رفتند ، چون نمی خواستند در احتضاری بی پایان شرکت کنند.
نقاش با سری آویزان و دست بسته ،تنها ماند و موفق شد که به هر حال خود را با انگشت آزادش به زمین برساند.
سپس با نوک ناخن شروع به نقاشی موش های کوچکی روی شن های زیر دستش کرد.او آن قدر موش ها را خوب می کشید که موش های نقش بسته روی شن ها شروع به بالا رفتن از پاهایش کردند و طناب را جویدند و با حوصله تا باز شدن کامل طناب به کار خود ادامه دادند. در این موقع، نقاش سبیل های آنها را بوسید و آسوده خاطر و آزادانه به سوی سرنوشت رفت.---------------------داستان چینی
در مقاله " خلاق بمانیم " دربرچسب " مثل هیچکس نبودن " به این داستان اشاره شده است.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

خلاق بمانیم

آیا می توان آزادی یک ذهن خلاق را به اسارت در آورد ؟
داستانی چینی در این رابطه برایتان دارم که تحت عنوان "جادوی آفرینش" در برچسب "قصه های خواندنی" خواهم آورد.
از حافظ لسان الغیب داریم که:
"گفتم که برخیالت راه نظر ببندند -- گفتا که رهرو است او از راه دیگر آید"
(فقط گویا بهتر است از کار انداختن ذهن را بطور کلی از طرق مختلف !!!! در نظر نگیریم؟)

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

این چه ؍سر است

داستان مناظره حضرت موسی با خداوند که عاقبت به حضرت موسی گفته شد: سخت گرسنه ام ،مناظره رها کن .رو طعام ها بساز فردا می آیم .موسی طعام ها بساخت از بامداد نظر کرد همه چیز آماده بود ؍الا آب. درویشی آمد و نان خواست ، به او گفت دو سبو آب آور تا نان دهم و درویش خد متها کرد و نان گرفت و رفت .
موسی تا دیر وقت منتظر شد و غذا را بین همسایگان پخش کرد و مانده بود این چه ؍سر است ،تا زمان انبساط آمد. سوال کرد: وعده فرمودی و نیامدی .گفت: آمدم اما تو ما را نان ؍کی دهی تا دو سبو آب نفرمایی آوردن._____ <مجموعه مقالات شمس تبریزی>