۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

جادوی آفرینش

در دربار امپراتور چین ، نقاشی با تکبر در برابر امپراتور حاضر شد .برای این جسارت او ، امپراتور او را محکوم کرد که از انگشت شست هر دو پایش آویزان کنند تا جان سپارد.ولی این هنرمند تقاضا کرد که او را از یک شست آویزان کنند.
امپراتور با خواهش او به این تصور که مرگ او وحشتناک تر خواهد بود ، موافقت کرد.درباریان از محل مجازات بیرون رفتند ، چون نمی خواستند در احتضاری بی پایان شرکت کنند.
نقاش با سری آویزان و دست بسته ،تنها ماند و موفق شد که به هر حال خود را با انگشت آزادش به زمین برساند.
سپس با نوک ناخن شروع به نقاشی موش های کوچکی روی شن های زیر دستش کرد.او آن قدر موش ها را خوب می کشید که موش های نقش بسته روی شن ها شروع به بالا رفتن از پاهایش کردند و طناب را جویدند و با حوصله تا باز شدن کامل طناب به کار خود ادامه دادند. در این موقع، نقاش سبیل های آنها را بوسید و آسوده خاطر و آزادانه به سوی سرنوشت رفت.---------------------داستان چینی
در مقاله " خلاق بمانیم " دربرچسب " مثل هیچکس نبودن " به این داستان اشاره شده است.